نقل قول :دختری 19ساله هستم. پیشاز آن که گرفتار دام شیطان شوم، خواندن سرگذشت دختران و پسران فریب خورده، بسیارمرا ناراحت می کرد و نسبت به آنها احساس ترحم می کردم؛ و آنها را افرادی لایق نصیحتمی دانستم. در تمام دوران تحصیلم هیچ نقطه ضعیفی از نظر مسایل اخلاقی نداشتم. از داشتن دوست پسر و کارهایی از این گونه، اصلاً خوشم نمی آمد؛ و همیشه سعی می کردمدوستانم را که زمینه چنین انحرافاتی داشتند، راهنمایی نمایم. اما گرفتار بلایی شدم؛و فهمیدم همه کسانی که دچار انحراف و اشتباه شده اند، ذاتاً بی بند و بار نبودهاند؛ بلکه اغلب آنها هم مثل من، بیش از حد به خودشان اطمینان داشته اند- و اتفاقاًاز همین نقطه ضعف بزرگ، ضربه خورده اند. ماجرا از آن وقتی شروع شد که دیپلمگرفتم، و در کنکور دانشگاه قبول نشدم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم. خانواده ام بااین امر موافقت کردند؛ تنها مادرم به خاطر دغدغه هایی که نسبت به محیط کار آینده منداشت، با اشتغال من موافق نبود و می گفت: «دخترم! کار را می خواهی چه کار؟ بنشیندرس بخوان و سال دیگر در کنکور شرکت کن، الان وضع طوری نیست که یک دختر جوان بتوانددر هر محیطی کار کند.» ولی من به خاطر اعتماد بیش از اندازه به خودم، تصمیم گرفتمحتماً شغلی پیدا کنم- تا به اصطلاح، متکی به خودم باشم و در آینده روی پای خودمبایستم. از آن زمان در جستجوی کار برآمدم؛ بالاخره روزی در صفحه آگهی روزنامه ای،چشمم به یک آگهی افتاد. تماس گرفتم؛ قرار شد برای مذاکره به محل شرکتبروم. برغم نصیحتهای مادرم که سعی می کرد مرا از این کار باز دارد،رفتم. چون حقوق خوبی می دادند، پیگیری کردم و پس از مدت کوتاهی مشغول کارشدم. چند روز بعد، اسامی دانشگاه آزاد اعلام شد و من قبول شده بودم؛قبولی دانشگاه فرصتی به مادرم داد تا بار دیگر خطراتی را که در محیط کار مردانه میتواند در کمین یک دختر جوان باشد، به من گوشزد نماید. ولی من استقلال و حضور دراجتماع را برای یک دختر، مساوی با داشتن شغل می دانستم؛ و از طرفی مطمئن بودم کهقادر هستم روابط اجتماعی خود را با دیگران به گونه ای سالم، تنظیم کنم. به نصایحمادرم توجه نکردم و به محل کار خود رفتم- تا وارد دنیای جدیدی که به استقبالم آمدهبود، شوم. پس از مشغول شدن به کار، سعی کردم مواظب برخوردها و رفتارهایدیگران نسبت به خودم باشم. در این میان، یکی از همکارانم که جوانی همسن و سال خودمبود و در شرکت او را «آقا فرشاد» صدا می زدند، هر از چند گاهی سعی می کرد به شکلیسر صحبت را با من باز کند. در ابتدا، به سردی با او برخورد می کردم؛ ولی بعدها کهمقداری رویم باز شد، به سئوالات او کامل تر جواب می دادم. کار به جایی رسید که راجعبه محل زندگی، موقعیت و وضعیت خانوادگی، اسم کوچک، تحصیلات و سایر اطلاعات شخصی امپرسش کرد؛ و من هم ناخواسته جواب می دادم. کم کم احساس کردم فرشاد همه افکارمرا به خود مشغول کرده است. شبها به سخنانی که بین ما رد و بدل شده بود، میاندیشیدم و از این که در برخی صحبتها پا را از حد معمول فراتر گذاشته بودم، خود راسرزنش می کردم. در آن زمان، یکی از همکارانمکه به او «زیباخانم» می گفتند، ودارای شوهر و فرزند بود، به شکلهای مختلف به من نزدیک شد وشروع به صحبت می کرد؛ ودر بیشتر صحبتهایش، بدون این که دلیل خاصی عنوان کند، راجع به «فرشاد» حرف می زد- واز منش و اخلاق و صفات نیک او سخن می گفت. رفته رفته احساس کردم فرشاد در دلمجا باز کرده و هر چه می خواستم فکرم را متوجه او نکنم، نمی توانستم یا کمتر موفق میشدم. او هم هر چه پیش می رفت، خودش را بیشتر به من نزدیک می کرد. دیگر شوخی هایلفظی بین ما امری طبیعی شده بود. روزی نبود که چیزی برای خوردن همراه خود به شرکتنیارود؛ و همیشه هم مرا دعوت می کرد تا با او همراه شوم. من هم که دیگر به دوستی بااو بی میل نبودم، می پذیرفتم. ولی شبها که به محاسبه می نشستم، خود را ملامت میکردم؛ و می دانستم که رفتن به سمت او، خواست شیطان است- ولی دلم آلت دست شیطان گشتهبود. و در این بین، زیباخانم هم مرتب با الفاظ شیطانی، آتش بیار معرکه عشق دروغینما بود. یک روز، زیباخانم به من پیشنهاد کرد که برای خرید بیرون برویم؛ منهم به شرط پذیرفتن مادرم، قبول کردم. مادرم وقتی فهمید وی، شوهر و فرزندان دار است،جای نگرانی ندید و پذیرفت. فردای آن روز وقتی به شرکت رسیدم، مستقیم پیش زیباخانمرفتم و گفتم: امروز آماده ام تا با هم به بازار برویم. اما او با بهانه کردنگرفتاری زیادکاری، به من پیشنهاد کرد با فرشاد بیرون بروم- و گفت: این مساله را بافرشاد در میان گذاشتم، او هم پذیرفت! من اول جا خوردم و رنگ پرید؛ ولی زود به خودممسلط شدم. زیباخانم هم شروع کرد به تعریف لذتهای تفریح و گردش با یک دوست پسر، آنقدر گفت تا بالاخره راضی شدم! ساعتی بعد، من و فرشاد در پشت میز رستورانی، گل میگفتیم و گل می شنیدیم. حالا دیگر من به تمام معنا دوست دختر یک پسر شده بودم-که بهجز نام و نام خانوادگی، هیچ چیز از او نمی دانستم. غذایمان تمام شد. اما یک دفعههوا بارانی شد و باران شروع به باریدن کرد. گویی تمام حوادث دست به دست هم دادهبودند که من تا مرز سقوط پیش روم. فرشاد از فرصت استفاده کرده گفت: بهتر است در اینهوای بارانی، به منزلشان که در همان نزدیکی بود، برویم؛ تا باران بند بیاید. ابتدازیربار نرفتم؛ ولی طبق معمول، شیطان وسوسه ام کرد و با این توجیه که رفتن به خانهآنها از ماندن در زیر باران بهتر است، پذیرفتم. وقتی به خانه شان رسیدیم، متوجهشدم هیچ کس در منزل نیست. خیلی ترسیدم، به فرشاد گفتم: باید زودتر به خانه بروم،چون به مادرم گفتم زود بر می گردم. او وحشت زدگی مرا از چهره ام دریافته بود، مراآرام نمود و قول داد به محض بند آمدن باران، خودش مرا تا نزدیکی منزلمان می رساند. بعد هم شروع به پذیرایی کرد. پس از چند دقیقه، به یکی از اتاقها رفت. من در اینفاصله کوتاه، ناگهان به خود آمدم و خود را نهیب زدم؛ که تو در یک خانه خلوت، با یکجوان غریبه چه می کنی؟ در همین فکر بودم که یک دفعه دیدم مشتی مجله جلوی من رویزمین ریخته شد. از روی جلدشان حدس زد که محتوی چیست، عکس های مستهجن روی جلد، ازعکسهای مبتذل تر درون آن خبر می داد. با حالتی نگران، سرم را بالا آوردم و به صورتفرشاد نگاه کردم. لبخندی- که شیطان در پس آن نهان شده بود- برگونه های فرشاد نقشبست. با همان حالت شیطنت آمیز گفت: تا تو نگاهی به اینها بیندازی، من هم قهوه درستمی کنم. ترس و اضطراب همه وجودم را لبریز کرد، دیگر یک لحظه هم نمیتوانستم آن محیط سنگین را تحمل کنم. با روی گشاده به پیشنهاد او پاسخ مثبت دادم؛ تابا خیال راحت به کارش بپردازد. به محض این که او به آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند،فوری از خانه بیروم رفتم و خودم را به خیابان رساندم؛ و خوشحال بودم که از یک دامشیطانی گریخته ام. آن شب حالم بد شد. مادرم چون از قبل نگران من بود،سعی کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است. ولی چون تب داشتم، متقاعد شد که بیماری منمنشا جسمی دارد و اتفاق خاصی روی نداده است. تا نیمه های شب، بیدار بودم و خوابمنمی برد و دایم در فکر آن اتفاق بودم. صبح، دیروقت از خواب بیدار شدم. دیگر دلم نمیخواست به آن شرکت لعنتی برگردم. بنابراین بیماریم را بهانه کردم و چند روز در خانهماندم. پس از گذشت چند روز، برای تسویه حساب به شرکت رفتم؛ دلم می خواستچشمم به چشم آن زیبانام زشت باطن و آن جوان نامرد نیفتد راستش از دیدن آنها هراسداشتم. خوشبختانه وقتی وارد شرکت شدم، آنها نبودند. هنگام خروج، از نگهبان شرکت،سراغ آنها را گرفتم. گفت: پیش از ظهر، به فاصله چند دقیقه از همدیگر، از شرکت خارجشدند. با توجه به شنیده ها، حدس زدم چه برنامه ای باید باشد. پس به طرف همانرستوران لعنتی، به راه افتادم وقتی به آنجا رسیدم، از پشت باجه تلفنی که جلویرستوران بود، تمام فضای رستوان را از زیر نگاهم گذراندم. پشت همان میز. فرشاد وزیباخانم روبروی هم نشسته بودند؛ صدای خنده شان به بیرون نمی رسید، ولی نیش هایشانتا بناگوش باز بود. در راه بازگشت به خانه با خود می اندیشیدم که چه شددر این ورطه هولناک انحراف افتادم؟ آیا بی توجهی به نصیتحتها و تذکرات بزرگترها وبخصوص والدین منشا این سقوط بود؟ آیا اطمینان و اعتماد بیش از حد به خودم بود؟ آیاعدم شناخت کافی از محیط های کاری بود؟ آیا ظاهربینی و اعتماد به ظاهر آراسته و موقرزشت سیرتان آلوده اجتماع بود؟ همه این عوامل دست به دست هم دادند و مرا تا مروزسقوط بردند، ولی خداوند مرا حفظ کرد. پاسخ به این سئوال که به پاس کدام فضیلت،خداوند رحیم مرا از آستانه ورود به یک رسوایی بزرگ نجات داد، اندکی سخت بود با کمیتأمل دریافتم که چشمان همیشه نگران مادر و دعاهای یر او، باران رحمت خداوندی را برمن نازل کرد تا پیوسته شکرگزار نعمت بزرگی چون مادر و کانون پرمحبتی مانند محیط امنخانه و خانواده باشم. آری، دوستان من! شما که می خواهید عفیف و پاک زندگیکنید، هوشیار باشید. اهریمنان و شیطان صفتان آلوده، در این دنیای وانفسا، همه جا درکمین عفت و پاکدامنی شما نشسته اند، تا با اندک غفلتی هستی تان را تباه کنند، وبرای همیشه لکه ننگی بر دامان شما بگذارند
سلام
من همی جوری رد میشدم که به ای داستانت برخوردم اونو کامل خوندم هم تاسف خوردم و هم خوشحال شدم
ما در تمامی لحظات بین خدا و شیطان در حرکتیم و به هر کدوم نزدیک بشیم به همون فاصله از دیگری دور میشیم